شب بود و هوا تاریک
با دستان کوچکم بر روی زمین
به دنبال تیله هایی می گشتم
که پدرم به من هدیه داده بود.
روشنایی ماه هیچ به کارم نمی آمد.
چراغ قوه ای را از خانه برداشتم
و به کوچه بازگشتم
و یک به یک تیله هایم را پیدا کردم.
از آن شب به بعد بود که فهمیدم
می شود ماه را فروخت
حتی به یک چراغ قوه کوچک
یوسف پوررضا
دلی پوشیده از گردوغبار
بسان ماشینی غرق خاک
روی آن می نویسم:
لطفا مرا بشویید
یوسف پوررضا
چه ساده اند مردم این شهر
که یلدا را جشن می گیرند
و طولانی ترین شب سال را
در کنار هم شادی می کنند
اما از آسمان شب
بیشتر از هر چیز دیگری
می ترسند
یوسف پوررضا