دمار از دل درآورده دوای رفته بر بادم
چه سود از زندگی وقتی که یارم برده از یادم
خدایا خسروی کردن به هر خسرو نمی اید
شدم شیرین ولی در اصل به کوه غصه فرهادم
اگرکه فکر نان شب ز روزم دست برمیداشت
ترا دست شب هجران به روزی هم نمیدادم
غزال صد غزل بودم که شعر از خاطرم خط خورد
زدرد دوریت اکنون لبالب داد و بیدادم
اگرچه ترنشدشعرم ولی چشمم مداما تر
که در شعر از غم چشمی که ترباشد بفریادم
به تختم مانده جای تو ولی جایت به تختم نیست
کجایی عمر کز هجرت به حال مرگ افتادم
عمری
معتقد به توحید عشق زیستم
وای از آن روزی
که بند این باور پاره شود
انگاه
هزار گرگ گرسنه
به هرزگی و هوس در کشور کلماتم
زنجیر ز زجر زندگی بریده
بی هراس از هیمه و حلیمه های حکیم
دندان تیز کرده به دامن دریدنم
تا فتح تمام فتوحات عارفانه ام پیش میروند
که هی
حرام و حلالت رفته به باد هیچ
خونت به سرخی
اه نیمه شبان خزیده بر تخت تفرج است
چه شد
شرافت انهمه شعر که از یگانگی یار دم میزد
انگاهِ بیگاه
چه دود کنم
که از اشتعال فرو بنشاندم دمی
عذاب عشق
ترا به صراط نداشته ات
ره کج مکن برمنی که باردار مسیح محبتم
مودتت که نیست
مروتت که نیست
کلون کفر بر در دیانتم زدی
ولی
مخواه
که داغ دل
لکه ای شود به دامن سپید دل که باکره است
مخواه که خوابگاه من خیانت ترا بخاطر اورد
نخواه که پرده از نجابتم در افکنم به انتقام
شرر شوم
شراب در شراب در شراب
میان خلوت خراب خاطره
به خمره های خم
به دودهای دم به دم سیاه سکر
منم نبی نغمه های نور
شبم شریفه ی هزار شاعرانگی ست
مخواه که ره به ناکجا برم ز هجمه های درد
تحملم به ته رسیده طاقتم به طاق
الهام امریاس
در اعماق وجودم شعلهی عشق تو زبانه میکشد
تو را دوست دارم ای نگار من
حتی اگر در آغوشم نباشی.
تو را دوست دارم ای یار همیشگی
حتی اگر تو را نبینم.
تو را دوست دارم ای ماه تابان شبهایم
حتی اگر در تاریکی شبها از من دور باشی.
تو را دوست دارم ای خورشید گرم روزهایم حتی اگر گرمای وجودت را به طور مستقیم حس نکنم.
تو را دوست دارم چون برایت نوشتم و برایت خواندم
و بخاطرت خندیدم و بخاطر تو تغییر کردم.
تو را دوست دارم در حالی که دور هستی
ولی نزدیک ترین هستی به قلبم
عشق من به تو مانند شعلههایی در اعماق وجودم زبانه میکشد و هرگز خاموش نخواهد شد.
تا ابد عاشق تو هستم
دوستت دارم
هانی تهرانی
زدی از پشت سرم تا به ثُرَیایم زخم
حال میآیی و میگویی که دوستت دارم؟
یاد میآری چقدر خاطره دزدی کردی؟
یا میان دل زخمی، نمک پاشیدی ؟
اما باز فقط با تو سخن میگویم
چون شنیدم که یک عاشق؛ فقط میبخشد...
محمد مهدی احمدی بفرویی
رنج است تارو پودم
تار است ماه و روزم
این درد بی نهایت
تا کی توان صبوری؟
روز الست دیدی
با جان بلی س رودیم
ما را نهاده در دام ،
هر روز در شکاری؟
گفتیم یارب آن روز ،
یاری تو بود ما را
با غرقه در توهم،
هر بانگ راز داری؟
سعید شفیق