شادمانی گر دوصد چندان کنی
در درون از غم نمیابی بُنی
وای از آن روزی که غم آید درون
چون هزاران شادی میگردد برون
هر گلی پژمرده میگردد و زرد
تا به کی باید رها باشی ز درد
زندگی گر سهل باشد یا که سخت
برتو میگردد هرآنچه باشه بخت
هرکه اندر این جهان باشد سکون
عاقبت گردد به نوعی سرنگون
زندگانی چون حبابی بیش نیست
فرق میان مالکو درویش نیست
پس سنایی قدر عمرت را بدان
فطرت خود را جدا کن از بَدان
مهدی سنایی
در آغوش رقیبان دیدمت ای خاک بر چشمم
فتاد از غصهام نمناکیِ افلاک بر چشمم
درون حلقهی مویت بدیدم دست بیگانه
دو دستم ضربهای زد محکم و بیباک بر چشمم
بدیدم مفلسان بر دور تو بسیار خندانند
تو گویی مار زد از شانهی ضحاک بر چشمم
خس و خاشاک را دیدم به گرد لالهی رویت
برفت از غیرتت تیغ و خس و خاشاک بر چشمم
نگاهت میکنم هر بار دورادور یا نزدیک
تماشای تو شد تنها نگاه پاک بر چشمم
به جز دیدار رویت چشم خود بر غیر میبندم
فتد زلفین من چون گیسوان تاک بر چشمم
نگاهم کن به نرمی نازنینم نی به چشم تیز
ز تیزیِ نگاه تو فتاده چاک بر چشمم
غزل آخر شد و اما به خواندن دیده نامانده
در آغوش رقیبان دیدمت ای خاک بر چشمم
پوریا اساسی
گوش کن...
بغض پر بسته ام از من خبری میآرد
درب ها را بگشای
درد ها را بشکن
و کمی بادهی دلسوزی نوش
نرم آهسته بگویم یا نه؟
طاقتش را داری؟
خبرت هست
زمانی که به دیوار دلم چنگ زدی
خشت خشت دلم از عشق وجودت پر بود؟
ماه من...
هیچ نمیدانی که من
در بیابان غمت خشکیدهام
دل شکسته
میروم سوی خرابات دیار
آنقدر باده خورم تا که روی از یادم
بیخیالش اصلا
خواستم تا کمی از حال دلم گویم و بس
خواستم تا کمی از درد فراغت گویم
چه کنم
طاقتم انگار دهانم را بست
او به جاری شدن اشک تو راضی نشود
مهدی مزرعه
آن هنگام که لحظه لحظه کودکی دلفریب و زیبا می شوی
تکه تکه وجودت آرام جان می شود و قد می کشی و بازهم آرامگاه قلبی می شوی تا بگویی زندکی زیباست ای زیباپسند و می روی تا به اوج برسی
سنگ
ندانم کاریها تو را ذره ذره می بلعد و امیدها ته می کشد لاله های دلت پرپر
میشود زیبایی گل سرخ و نرگس و نسترن دست دخترک گل فروش دلت را می آزارد و
دیگر شادی و شادمانی تا رسیدن به خاک برای پرواز از دنیا تا آنجا که هیچ کس
را یارای بازگردانت نیست و چه راحت سخت می شود تمام بودن های دیروز
خدایا فرصتی تا بگویم خدا نگهدار
فریبا صادقی