من کاشف وصله های ناجورم پشت دیوارهای کوتاه
اما لال،اما کر،
اما کور
من کاشف خون های ناخن خورده
مجهولم
اما مدهوش اما پشیمان
من صدای سکه و کاهگل قلکم
هنگام مبارک باد هنگام سقوط
فریاد نزدم و هزاران گناه کردم
من جانمازم را شکستم آه،
چه تصویر اشکباری
من کاشف اشک و صورت خشکم
اما بی علت ، اما بی وداع اما بی خاطره
من کاشف دریغ های دیرم
در پستوی خانه نهان اما پیدا و ناتمام
افکارم را مچاله و شکسته به ارواح میسپارم
و این غمناک ترین طاقت بی فرسایم شده است
من فکر میکنم خنده هایم را پای کاج کودکی ام
آنجا
أن دورها
در دامنه باقران چال کرده ام
من کاشف سیاهی و چشمم
گندم گونه بر سالیان خشک سالی
اما به خواب
اما بیدار
مرتضی عباسی