سهممان از باور ابهام است

سهممان از باور ابهام است
سرمان را لخت میکنیم برای بوسه های باور
قلبمان را عطش میکنیم برای رونق اثبات
و صورتمان را سرخ میکنیم برای شک های بی اساس
تنهایی را برمیگزینیم تا تورم آشفتگی مجنونان را پاک کنیم
تحلیل میکنیم عفونت حاصل از زبان سرخ را
و بهبودی افکار سربریده را تاب نداریم
راهمان جداست ازین انتهای موازی
به هم میرسیم اینبار برای ترک دیرینه عادت
عادت عاشقی و ترک دیار و ترک همه دلیل ها


مرتضی عباسی

زیبای آغازین

زیبای آغازین
آن‌قدر بارورند پاهایت
و نفس‌هایت سند
که بی معجزه تو هیچ گیاهی قدرت روییدن ندارد
مهربان اندیشه‌های باغبان
با تو شروع می‌کنم مشق بابا آب داد را
با هر بهار و پاییز بی‌دریغ
آفتابم روی خاک بوده‌ای
من تمام الفبا را برایت ازبر خواندم
و تجزیه کردم زیبایی وسعتش را

عرض کردم گلدان‌ها را هم‌اندازه تمام زیبایی‌هایت گلکاری کنند

باران را می‌آفرینی از قطره می‌کاری در مزرعه‌ها
پنهان می‌کنی خستگی‌هایت را از باغچه

اختیارم را به تو میسپارم
تا هنگامه بیداری لالایی ات ...

مرتضی عباسی

من کاشف

من کاشف وصله های ناجورم پشت دیوارهای کوتاه
اما لال،اما کر،
اما کور
من کاشف خون های ناخن خورده
مجهولم
اما مدهوش اما پشیمان
من صدای سکه و کاهگل قلکم
هنگام مبارک باد هنگام سقوط
فریاد نزدم و هزاران گناه کردم

من جانمازم را شکستم آه،
چه تصویر اشکباری
من کاشف اشک و صورت خشکم
اما بی علت ، اما بی وداع اما بی خاطره
من کاشف دریغ های دیرم
در پستوی خانه نهان اما پیدا و ناتمام
افکارم را مچاله و شکسته به ارواح میسپارم
و این غمناک ترین طاقت بی فرسایم شده است
من فکر میکنم خنده هایم را پای کاج کودکی ام
آنجا
أن دورها
در دامنه باقران چال کرده ام
من کاشف سیاهی و چشمم
گندم گونه بر سالیان خشک سالی
اما به خواب
اما بیدار

مرتضی عباسی