گفتم که نگیر از بدنت عطر تنم را

گفتم که نگیر از بدنت عطر تنم را
دلچسب ترین خاطره ی پیرهنم را

بگذار به تن پوش خیالت بسپارم
سرشانه دلتنگی شعر و سخنم را

در خلوت من گرمی آغوش تو مانده ست
چون پوست که پوشانده تمام بدنم را

روزی که پناهنده شدی در دل و جانم
با عشق سپردم به تو خاک وطنم را

اما تو شبی بی من از آن کوچه گذشتی
حتی نگرفتی خبر باختنم را

ای علت و معلول همه مسئله هایم
حالا تو بگو علت تنها شدنم را

هرگز به جوابی نرسیدم که شنیدم
برگشته ای و خواسته ای آنچه منم را

من هم گله‌ها دارم از آن دم که رسیدی
با بوسه خود کاش ببندی دهنم را

باید که جدایت کنم از هر که بجز خویش
شاید که ببینی الک آویختنم را

ای کاش در آغوش تو یک روز بمیرم
از موی تو بگذار ببافم کفنم را


مهین خادمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد