منقار بود و منقاش
انگار بود و، ایکاش
ما بودیم درهمسایگیِ مُشتی ،
لات و لوت و اوباش
درشهری که شهرم بود
درکرانه ی ،
بحری که بحرم بود
و تهدیدی که یکریز،
تشر میزد و میگفت :
سر را زمین انداز
درفکرِ خویش و خود باش
دنیا پخته بود برامان باز آش
ازگلیمش بیرون افتاده بود پاش
انقلابی بپا شد
تهدید و تشرها بود ،
با شیلنگهای آبپاش
بازهم قلمو بود و بوم بود و،
رنگ و نقاش
رنگ روغن و هِی تاش
داستانِ تکراریِ بزرگِ ایل
خادمانِ آن امیر و، خانِ ایل
خلاصه کنم واژه را : بکتاش
هیچی دگر نبود واقع ، برجاش
همه چیز درهم برهم
همه جا داد و بیداد
پُر از یکریز پرخاش
اینهم ثمر آدم
آن از کاشت
اینهم ،
ز برداشت
کاشکی آدمی پَر داشت
با اینهمه ، درداش
یه گدا میگفت :
کاشکی دائم جیبِ ما ،
زر داشت
ابله چرت و پِرت میگفت
آنهمه دزد که زر داشتند ،
چه میکردند دراینجا ؟
زِر میزدند درهرجا
هرچه که آن خان ،
بر زمین گذاشت ،
دستِ همین مردمان پَست برداشت
پس چیزی عوض نشد با آن رفتن
تازه فهمیدم آنکس ،
که به خود یکریز میگفت :
خوش بحال آنها که مُردند و ندیدند ،
اینهمه صحنه را ،
ولله قسَم که حق داشت
بهمن بیدقی