بس که وصلت را دمادم دل تمنا می کند
تشنه تر خود را چنین از آب دریا می کند
خاطر مجنون بُود از غم غبارآلوده لیک
خواهش آب روان از خاک صحرا می کند
آنکه شرم آلوده دارد دیده را از یار خویش
همچو شبنم در گلستان جای خود وا می کند
هر که شوید سینه آئینه را از کینه ها
جلوه جانانه را در خود تماشا می کند
گر بپوشانی نگاهت را تو از غیر نگار
دلبران را بهر تو غرق تمنا می کند
از قماش پیرهن یوسف اگر داری به تن
عالمی را گرد تو همچون زلیخا می کند
طالب شیدائی و مستی از این پیمانه ای
از خُم عشقش تو را سرمست و شیدا می کند
درد دردمندان دوا گردد ز انفاسش بسی
مرده را جان می دهد کار مسیحا می کند
گر بُود از دیدگان بی فروغت او نهان
با تو در محراب دل بنشسته نجوا می کند
می نهد پا در حریم قدسیان با یک قدم
آنکه ترک معصیت از عشق مولا می کند
گر تورا باشد (نسیما) ناخن مشکل گشا
هر کجا باشی تو را درمانده پیدا می کند
اسدلله فرمینی