خاک پا را چون بُود عزّ و قداست بی شمار

خاک پا را چون بُود عزّ و قداست بی شمار
مـن غبـار خـاک راه جـملـه یـارانـم شـدم

اسدلله فرمینی

ریتم آهنگ زمان را در زمان گم کرده ایم

ریتم آهنگ زمان را در زمان گم کرده ایم
در جهان رنگ و بو آرام جان گم کرده ایم

پایمان پُر آبله گردیده از خار جفا
عندلیب گلشنیم و آشیان گم کرده ایم
اسدلله فرمینی

همچو مجنون از غمت سر در گریبانم هنوز

همچو مجنون از غمت سر در گریبانم هنوز
داغ بر دل چهره گلگون و پریشانم هنوز

همچو مرغ با و پر بشکسته و دور از چمن
داغ یاری بر دل و از غم نصیبانم هنوز

پا کشیدی همچو اشک دیده از چشمان من
بی تو ای جان من اسیر شام هجرانم هنوز

بی تو ای آرام جان و قلب بی سامان من
همچنان آواره دشت و بیابانم هنوز

بهر آن پروانه از غم سراپا سوخته
در میان آتش دل شمع سوزانم هنوز

همچو جان از پیکرم رفتی و از داغ فراق
می چکد خون جگر از رخ به دامانم هنوز

خو گرفتم با غم و درد فراق یار خویش
یار پندارد که من در بند درمان هنوز

ناله ها دارم چو نی بی روی دلجویش (نسیم)
چرخ می لرزد ز دست آه و افغانم هنوز


اسدلله فرمینی

چرا ساقی به یک ساغر سراغ از من نمی گیرد

چرا ساقی به یک ساغر سراغ از من نمی گیرد
چرا آن ماه روشنگر سراغ از من نمی گیرد

بُود گلواژه عشق و وفا بر روی لبهایم
چرا گلواژه دلبر سراغ از من نمی گیرد

خمار آوده ام سیر از خُم و ساغر نمی گردم
شراب لعل آن ساغر سراغ از من نمی گیرد

فروغ ماه رخسارش کند روشن شب تارم
دگر آن ماه و آن اختر سراغ از من نمی گیرد

بُود این آتش شوقش به زیر پای من اما
منم اسپند در مجمر سراغ از من نمی گیرد

بُود مژگان او تیر و کمان ابرویش خنجر
ز بختم تیر و آن خنجر سراغ از من نمی گیرد

زدم آتش دل و جان را ز عشق آن کمان ابرو
شدم چون تل خاکستر سراغ از من نمی گیرد

زبان خنجرش بوسم که ریزد خون عاشق را
چه شد آن غمزه کافر سراغ از من نمی گیرد

چنان رنجیده خاطر شد زمن رعنای بی همتا
که حتی گر شوم گوهر سراغ از من نمی گیرد

من آن شمعم که سو سو می کند در کنج ویرانه
چرا پروانه هم دیگر سراغ از من نمی گیرد

چه کردم با دل و دیده ز تیر نفس شیطانی
به غمخواری دو چشم تر سراغ از من نمی گیرد

ز بس غافل ز اشک و آه مضطر گشته ام اینک
دو چشم سرورم حیدر سراغ از من نمی گیرد

خطا کردم مگر یا رب به درگاه پر از مهرت
که دیگر یک دل مضطر سراغ از من نمی گیرد

سر از زانوی غم بردارم امشب ای (نسیم) هرگز
که ساقی از لب کوثر سراغ از من نمی گیرد


اسدلله فرمینی

بس که وصلت را دمادم دل تمنا می کند

بس که وصلت را دمادم دل تمنا می کند
تشنه تر خود را چنین از آب دریا می کند

خاطر مجنون بُود از غم غبارآلوده لیک
خواهش آب روان از خاک صحرا می کند

آنکه شرم آلوده دارد دیده را از یار خویش
همچو شبنم در گلستان جای خود وا می کند


هر که شوید سینه آئینه را از کینه ها
جلوه جانانه را در خود تماشا می کند

گر بپوشانی نگاهت را تو از غیر نگار
دلبران را بهر تو غرق تمنا می کند

از قماش پیرهن یوسف اگر داری به تن
عالمی را گرد تو همچون زلیخا می کند

طالب شیدائی و مستی از این پیمانه ای
از خُم عشقش تو را سرمست و شیدا می کند

درد دردمندان دوا گردد ز انفاسش بسی
مرده را جان می دهد کار مسیحا می کند

گر بُود از دیدگان بی فروغت او نهان
با تو در محراب دل بنشسته نجوا می کند

می نهد پا در حریم قدسیان با یک قدم
آنکه ترک معصیت از عشق مولا می کند

گر تورا باشد (نسیما) ناخن مشکل گشا
هر کجا باشی تو را درمانده پیدا می کند

اسدلله فرمینی