گمگشته ام به شهر غم و بی نشانی ام
ای عشق عاقبت به کجا می کشانی ام؟
فصل بهار طی شد و گل وا نکرد عشق
اکنون که زرد و خسته چو برگ خزانی ام
در شام تیره ای که ندارد خیالِ صبح
جز غُصه نیست همدم اشکِ نهانی ام
مارا نصیب جز و غم و خوناب دل نبود
یک روز خوش نداشت همه زندگانی ام
خورشید عمر بر لب بام آمد و هنوز
در حسرتِ رسیدنِ فصلِ جوانی ام
ما در جواب مهر ندیدیم غیر جور
بوده ست نقطه ضعف دلم مهربانی ام
آه ای اجل بیا بِسِتان جان من که من
یک عابر بریده از این دارِ فانی ام
مهدی رنجبر