چرا ساقی به یک ساغر سراغ از من نمی گیرد
چرا آن ماه روشنگر سراغ از من نمی گیرد
بُود گلواژه عشق و وفا بر روی لبهایم
چرا گلواژه دلبر سراغ از من نمی گیرد
خمار آوده ام سیر از خُم و ساغر نمی گردم
شراب لعل آن ساغر سراغ از من نمی گیرد
فروغ ماه رخسارش کند روشن شب تارم
دگر آن ماه و آن اختر سراغ از من نمی گیرد
بُود این آتش شوقش به زیر پای من اما
منم اسپند در مجمر سراغ از من نمی گیرد
بُود مژگان او تیر و کمان ابرویش خنجر
ز بختم تیر و آن خنجر سراغ از من نمی گیرد
زدم آتش دل و جان را ز عشق آن کمان ابرو
شدم چون تل خاکستر سراغ از من نمی گیرد
زبان خنجرش بوسم که ریزد خون عاشق را
چه شد آن غمزه کافر سراغ از من نمی گیرد
چنان رنجیده خاطر شد زمن رعنای بی همتا
که حتی گر شوم گوهر سراغ از من نمی گیرد
من آن شمعم که سو سو می کند در کنج ویرانه
چرا پروانه هم دیگر سراغ از من نمی گیرد
چه کردم با دل و دیده ز تیر نفس شیطانی
به غمخواری دو چشم تر سراغ از من نمی گیرد
ز بس غافل ز اشک و آه مضطر گشته ام اینک
دو چشم سرورم حیدر سراغ از من نمی گیرد
خطا کردم مگر یا رب به درگاه پر از مهرت
که دیگر یک دل مضطر سراغ از من نمی گیرد
سر از زانوی غم بردارم امشب ای (نسیم) هرگز
که ساقی از لب کوثر سراغ از من نمی گیرد
اسدلله فرمینی