چَشم بستی و ندیدی که چه آمد به سرم

چَشم بستی و ندیدی که چه آمد به سرم
شادی از دست برفت و غمت آمد به بَرَم

مانده اَم در غمت آواره و بی تاب و توان
محو ظلمت شدم و از همه جا بی خبرَم

مثل آن عاشقِ دل مرده و بی جا و مکان
غرق هجرانم و گویی که ز عالم به دَرَم


شَبم از نیمه گذشت و نَرَوَد خواب به چَشم
بعدِ تو ؛ همنفس گریه و آهِ سَحَرم

منم آن شاخه ی سرسبز که با بی مهری
تبری سخت به جانم زدی و بی ثَمرَم

دوستانم همگی گِردِ زن و بچه ی خویش
زندگانی که گذشت از سی و لیکن پسرم

تو شدی مُعتَمِدِ کوچه و بازار و دیار
منَم آن کاسِبِ آشفته که بَد دَر ضَرَرَم

من پی اَت بودم و تو همچو غزالی چابک
نرسیدم به غزالم و غزل شد هُنَرَم

آن چنان غرق شَوم گوشه ی تنهایی خویش
که بِگردی همه عالم و نیابی اثَرَم

چرخ گردونِ فلک هیچ نبینی دلِ خوش
یک دَم آسوده نیابی که درآمد پدرم

آرمان طاهری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد