چَشم بستی و ندیدی که چه آمد به سرم

چَشم بستی و ندیدی که چه آمد به سرم
شادی از دست برفت و غمت آمد به بَرَم

مانده اَم در غمت آواره و بی تاب و توان
محو ظلمت شدم و از همه جا بی خبرَم

مثل آن عاشقِ دل مرده و بی جا و مکان
غرق هجرانم و گویی که ز عالم به دَرَم


شَبم از نیمه گذشت و نَرَوَد خواب به چَشم
بعدِ تو ؛ همنفس گریه و آهِ سَحَرم

منم آن شاخه ی سرسبز که با بی مهری
تبری سخت به جانم زدی و بی ثَمرَم

دوستانم همگی گِردِ زن و بچه ی خویش
زندگانی که گذشت از سی و لیکن پسرم

تو شدی مُعتَمِدِ کوچه و بازار و دیار
منَم آن کاسِبِ آشفته که بَد دَر ضَرَرَم

من پی اَت بودم و تو همچو غزالی چابک
نرسیدم به غزالم و غزل شد هُنَرَم

آن چنان غرق شَوم گوشه ی تنهایی خویش
که بِگردی همه عالم و نیابی اثَرَم

چرخ گردونِ فلک هیچ نبینی دلِ خوش
یک دَم آسوده نیابی که درآمد پدرم

آرمان طاهری

قربان دو چشم عسلت دلبر طناز

قربان دو چشم عسلت دلبر طناز
من عشق صدایت کنم و هی تو بکن ناز

چشمان تو زیباست مثل برف سپیدان
چون کافه ی دِنجی در آن سوی خیابان

جانی و دلی و غزلی هم نفسِ من
خود را برسان و بشو فریاد رسِ من


چشمت عسل و لب چو انار همچو دَوایی
کُفر است ولی در دل بشکسته خدایی

عشقِ تو امید است برای دلِ خسته
چشم جز رُخ ماهت به روی همه بسته

شکر همه شب بودن تو در دو جهان است
افسوس که رُخسار منِ خسته عیان است

یادِ تو غم انگیز ترین خنده ی دنیاست
تلخ است چو آن قهوه ی عصرانه و گیراست

آرمان طاهری

من آموزگارم باید مهربان باشم

من آموزگارم باید مهربان باشم
برایِ بچه هایم باغبان باشم

و هرچه اتفاق اُفتد بیرون از کلاسم
پشت در بماند،باید در کلاسم آرمان باشم

در این مهد عذاب و روزگار بی وفایان
اگر درد و غمی باشد باید جاودان باشم

کلاس درس کوچک بچه های پُر هیاهو
دلی صاف و بزرگ باید،باید آسمان باشم

برای دانش آموزی که درسش را نمی خواند
باید خنده رو بود و باید نردبان باشم

چه در بازی چه در شعر و چه در درس
نباید لحظه ای ساکت باید در میان باشم

چه در سرما و گرما و چه در باران و برفش
برای خسته دل باید چون یک آشیان باشم

کسالت هم نباشد دلیلی بر سر کارم
همیشه مدرسه هستم اگرکه نیمه جان باشم

شنیدی چند خطی از من و عشق و علاقم
من آموزگارم باید مهربان باشم...


آرمان طاهری

وَ روزی از تمامِ دردِ رویِ شانه اَم،من حرف خواهم زد

وَ روزی از تمامِ دردِ رویِ شانه اَم،من حرف خواهم زد
وَ روزی از تمامِ بغض و اَشک و ناله اَم،من حرف خواهم زد

از آن صبح و شب و هر لحظه ای که در خیالش من
از آن گم کردنِ پی در پیِ کاشانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن لبخندهایی که تو دیدی و گمان کردی که خوبم من
از آن تلخیِ شب بر ساغرِ پیمانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن رنج و تحمل هایِ دردی که نصیبِ قلب ویران شد
از آن چیزی نگفتن، غیرتِ مردانه اَم من خواهم زد

از آن تنها درختِ ریشه داری که برایش سایه بانی کرد
از آن آتش زدن،سوزاندنِ جوانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن عشقی که با چندین اُمید و آرزو در دل بنا کردم
از آن ویرانه یِ بم که شد این خانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن خنجر که بر دستش گرفت و زد به قلبِ داغ دارِ من
از آن چوبِ خداوندِ تک و دُردانه اَم،من حرف خواهم زد

وَ روزی در غزل هایَم برایت شرح خواهم داد
از آن وُجدانِ خوابیده،درون نامه اَم من حرف خواهم زد


آرمان طاهری