چنان محوسکوت صبح پاییزم
جدا از رنج وافکار غم انگیزم
چه بودوخواهدشدهمه بااوست
پر از حس امیدی دل انگیزم
ندارم ترس فردایی که در پیش است
شاکر یزدانمو از عشق لبریزم
به کام تلخ این لحظه چه سودم
که من بااهل دنیا در گلاویزم
خوشم در لحظه .اماپرسعی وتلاشم
من نه آنم که خود با تقدیر درآویزم
نه خودرا ازنفس اندازم و اسرار
نه ان بیدی که با بادی بلرزم
داودچراغعلی