جایی را در قلبم کنار گذاشته ام
جایی مخصوص من و دیگر هیچ
آنجا که همه چیز را تاب می آورم و
ادامه تراژدی تلخی به نام زندگی را
بر خودم تحمیل می کنم
اما همیشه هوا بارانی ست
ابرهایش انگار کاری جز باریدن ندارند
آسمانش به رنگ خون درآمده
زمینش خشک است و بیابان
دردی دارم در سینه ام
قلب من تحمل این همه رنج را نداشت
حق دارد از من دست بکشد
مدتهاست
صدای زنگی در گوشم می پیچد
به مانند آژیر خطر
قبل افتادن بمبی بر سرم
می گفتند انسان در نهایت به همه چیز
عادت می کند
اما عادت نشد...
شاید انسان بودنم را فراموش کرده ام
شاید هم این تصویر مات در آینه را...
محمدعلی ایرانمنش