بهار را لبخندی بزن

بهار را لبخندی بزن
آری ؛
اردیبهشت از نگاه ات شروع می شود...

دیدنِ رقصِ گلبرگ ها در آسمان
در آینه چشمانت دیده می شود

حالا حرفی بزن تا
صدای بهار آرامشم باشد
ای فصلِ زیبای من


محمدعلی ایرانمنش

من دلم آن رویای شیرین کودکی را می خواهد

من دلم آن رویای شیرین کودکی را می خواهد
من دلم آن خنده های از ته دل را می خواهد

با عکسی از کودکی
در درونم دوباره پرواز می کنم

با دیدن امروز
انگار چند قدم به عقب بر می گردم

درک زمان برایم سخت است
درک آن کودکی که ظاهراً بزرگ شده
سخت است

در دیده ام هیچ چیز رنگی ندارد
هر چه بوده انگار در گذشته مانده

آدمها تغییر کرده‌اند
دیگر زمانِ رفاقت ها تمام شده

دور افتاده ایم در گوشه ای از اتاقِ تنهایی
که تنهایی را گاهی با آسمان قسمت می کنیم

آسمان هم گریان و سیاه
به رنگِ این روزهای مان

دستم را به سوی خاطراتم دراز می کنم
می خواهم کسی از آن روز ها دستم را بگیرد

آغوشی باز از گذشته ها را
در خواب هایم می بینم

به مانند کودکی که از چیزی ترسیده
و می خواهد پناه ببرد در آغوشِ خاطرات

حینِ لمسِ خاطرات
از خواب بیدار می شوم و دوباره امروز

محمدعلی ایرانمنش

جایی را در قلبم کنار گذاشته ام

جایی را در قلبم کنار گذاشته ام
جایی مخصوص من و دیگر هیچ

آنجا که همه چیز را تاب می آورم و
ادامه تراژدی تلخی به نام زندگی را
بر خودم تحمیل می کنم

اما همیشه هوا بارانی ست
ابرهایش انگار کاری جز باریدن ندارند


آسمانش به رنگ خون درآمده
زمینش خشک است و بیابان

دردی دارم در سینه ام
قلب من تحمل این همه رنج را نداشت
حق دارد از من دست بکشد

مدتهاست
صدای زنگی در گوشم می پیچد
به مانند آژیر خطر
قبل افتادن بمبی بر سرم

می گفتند انسان در نهایت به همه چیز
عادت می کند
اما عادت نشد...

شاید انسان بودنم را فراموش کرده ام
شاید هم این تصویر مات در آینه را...

محمدعلی ایرانمنش

ما همه بیماریم

ما همه بیماریم
بیمارانی که هر جایی بروند
درمان نمی شوند
بیمارانی که علاجی ندارند

می گریند و می خوابند
صبح می شود و فرو رفته در تلخی

غم خوران به دنبال راهی برای
عادت به این غم ها


با زخم ها ناچار به ادامه دادن
صبح می شود و فرو رفته در تلخی

آسمان شان بی رنگ است
روزگارشان سیاه

به دنبال راهی برای فرار ،
صبح می شود و فرو رفته در تلخی

این صبح های سیاه تمامی ندارد
تلخی هایش انتهایی ندارد

شده ایم مردگان متحرک
که نه احساسی برای شان مانده و نه رنگی

روز و شب در دلهای مان آشفتگی ست
طوفان های مان همیشه به ویرانگری ست

رنگ ها از میان رفته و خاکستری مان مانده
دود و غبار آسمانمان را پوشانده

قلب ها خونین و
به مانند شیشه های شکسته

چشم ها گریان و
به مانند باران های پیوسته

باز هم
صبح می شود و فرو رفته ایم در تلخی
ناتوانیم در فهمِ این بیچارگی

چه بر روزمان آمد و چه شد
که شدیم به رنگ تمام غم های زمین

محمدعلی ایرانمنش

دلت می خواهد کجا باشی

دلت می خواهد کجا باشی
چطور و یا چگونه...

چشمانم را باز کنم
روی تختی دراز کشیده باشم
به سقف خیره شده و نور از پنجره
به داخل بتابد


کجا هستم و یا چگونه
نمی دانم ،

از فرط خستگی
گاهی محلی را تصور می کنم
بیمارستانی که تنها بیمارش منم

ذهنم را از همه چیز پاک می کنم
در محوطه اش قدم می زنم
خودم را زیر نور آفتاب رها می کنم

خیلی وقت است که مهم هایم
دیگر برایم مهم نیستند

چشمانم جز طبیعت چیز دیگری نمی بینند
نداشتن ها هم گاهی آرامش بخش اند

گاهی هم به این فکر می کنم
که آسایش در مردن است
می میری و تمام
سنگینی بار دنیا دیگر آزارت نمی دهد

شاید ما از ابتدا اشتباه آمده بودیم
اینجا جای ما نبود
ردی از زندگی و معنا جاری نبود

شاید هم آمده بودیم که برویم
برویم و در مسیر رفتن جان دهیم

محمدعلی ایرانمنش