من دلم آن رویای شیرین کودکی را می خواهد
من دلم آن خنده های از ته دل را می خواهد
با عکسی از کودکی
در درونم دوباره پرواز می کنم
با دیدن امروز
انگار چند قدم به عقب بر می گردم
درک زمان برایم سخت است
درک آن کودکی که ظاهراً بزرگ شده
سخت است
در دیده ام هیچ چیز رنگی ندارد
هر چه بوده انگار در گذشته مانده
آدمها تغییر کردهاند
دیگر زمانِ رفاقت ها تمام شده
دور افتاده ایم در گوشه ای از اتاقِ تنهایی
که تنهایی را گاهی با آسمان قسمت می کنیم
آسمان هم گریان و سیاه
به رنگِ این روزهای مان
دستم را به سوی خاطراتم دراز می کنم
می خواهم کسی از آن روز ها دستم را بگیرد
آغوشی باز از گذشته ها را
در خواب هایم می بینم
به مانند کودکی که از چیزی ترسیده
و می خواهد پناه ببرد در آغوشِ خاطرات
حینِ لمسِ خاطرات
از خواب بیدار می شوم و دوباره امروز
محمدعلی ایرانمنش