روزی نباشی زندگی فصلی پریشان می شود
روزی نباشی لحظه ها سر در گریبان می شود
چشمان بس مشتاق من سیراب دیدارت نشد
روزی نباشی چشمه ها خشک و بیابان می شود
با بوسه های آتشین دنیا گلستان می کنی
روزی نباشی این جهان سرد و زمستان می شود
تو خواب و رویا نیستی شیرین ترین افسانه ای
روزی نباشی خوابِ خوش از دیده پنهان می شود
معنا وُ شورِ زندگی همواره در آغوش تو
روزی نباشی مرگ هم بی درد و آسان می شود
آهسته حسرت های دل در سینه نجوا می کند
روزی نباشی درد و غم ناخوانده مهمان می شود
از بیکرانِ عشق تا مرز جنون گسترده ای
روزی نباشی هر طرف زنجیر و زندان می شود
در جنگِ بین عقل و دل پیروز میدان ها تویی
روزی نباشی در میان، تسلیم و پایان می شود
سجاد حقیقی