چه شد که این همه روشن شد آسمانِ دلم؟
تو آمدی و شکفتی به جان، جانِ دلم
شبیهِ آینهای صاف و سادهای، ای دوست
تمامِ مهر تو جاریست در زبانِ دلم
برای دیدنِ تو لحظهای نمیخوابم
که ماهِ روی تو باشد چراغانِ دلم
به جز هوای تو چیزی نمانده در این دل
تو پر شدی همهجا، تا به بیکرانِ دلم
اگر چه فاصلهها سد شدند بینِ من و تو
تو همچنان نفسی، روحِ بینشانِ دلم
چه با شکوهترینی، همیشهای نزدیک
شکستهای تو غبارِ غم از جهانِ دلم
نوشت نفس که به نام تو زندهام امروز
که هرچه هست، تویی در سرودِ خزانِ دلم
محسن اکبری نفس