در دنیای مجازی
دلها
همچون عکسهای فیلتر شده
میدرخشند.
حقیقت در پشت این تصاویر
گم شده است.
دنبال لایک میدویم
ولی نمیدانیم که خودمان را گم کردهایم.
در این فضای بیپایان،
هر "دوست" یک نام مستعار است،
هر پست
شبیه لبخندی است از غمهای پنهان.
دلتنگیها در اینجا
به رنگهای جدید تبدیل میشوند،
ولی هیچکس نمیداند
چه چیزی در دلهای واقعی پنهان است.
در جستجوی تایید دیگران،
خودمان را فراموش کردهایم.
چرا باید در این بازی دروغین برنده شویم؟
شاید تمام این جستجوها
تنها فرار از چیزی است که
در دنیای واقعی هیچگاه پیدا نکردیم.
محسن اکبری نفس
چون نی ز غمت نالهکنانم شب و روز
چون باد به دامان خزانم شب و روز
در آتش شوقت چو شمعی سوزانم
بر سینهی شب آتش جانم شب و روز
ساز دلم از یاد تو لرزان چو نسیم
چون زخمهی سنتور روانم شب و روز
چشمان ترم آینهی دشت و غروب
چون سایه ز خود بیخبرانم شب و روز
بیتاب و پریشان، ره باران زدهام
چون موج، گریزان ز کرانم شب و روز
این "نفس" از سر زلف تو غزلباف شد و
در سینه شب چه بی نشانم شب و روز
محسن اکبری نفس
اگر تو با منی سبز است دنیا و خزانم نیست
تو باشی فصلها در مرز پاییزم نمیماند
تو لبخندت بهار تازهای بر روح من بخشید
که جز آن گرمی لبخند، آغازم نمیماند
به چشمم عشق تو مرز رسیدن را نشان داده
به غیر از این مسیر روشنم راهی نمیماند
نفس در شوق دیدارت تمام روز میسوزد
که بیچشمان تو دنیای من زیبا نمیماند
محسن اکبری نفس
چه شد که این همه روشن شد آسمانِ دلم؟
تو آمدی و شکفتی به جان، جانِ دلم
شبیهِ آینهای صاف و سادهای، ای دوست
تمامِ مهر تو جاریست در زبانِ دلم
برای دیدنِ تو لحظهای نمیخوابم
که ماهِ روی تو باشد چراغانِ دلم
به جز هوای تو چیزی نمانده در این دل
تو پر شدی همهجا، تا به بیکرانِ دلم
اگر چه فاصلهها سد شدند بینِ من و تو
تو همچنان نفسی، روحِ بینشانِ دلم
چه با شکوهترینی، همیشهای نزدیک
شکستهای تو غبارِ غم از جهانِ دلم
نوشت نفس که به نام تو زندهام امروز
که هرچه هست، تویی در سرودِ خزانِ دلم
محسن اکبری نفس
شب است و باز دلم سودای تو سر دارد
غمت به سینهی من سوزی دگر دارد
چگونه نقشِ تو را از خیال بردارم؟
که عشق، حسرتِ کویت، در به در دارد
هنوز عطرِ نفسهای تو در یادِ من است
هنوز چشمِ تو با من مگر سخن دارد؟
به هر کجا که رسیدم، تو در نگاهم بودی
زمان برای تو هر لحظه چشمتر دارد
تو رفتهای ولی این دل، همیشه جا مانده
میان خاطرههایی که بال و پر دارد
تو باغ بودی و من یک خزانِ بیبرگم
که دست تو را آرزوی ثمر دارد
نَفَس بگو به شب از روز، روشنش دانم
که این جنونِ غزلها، فقط اثر دارد
محسن اکبری نفس