من که مشغول عمارت غافل از دل بوده ام
هم ز گرک خامُش این خاک غافل بوده ام
ترسم از روزی که گردد حاصلم دست تهی
من که فارغ از فقیر و حل مشکل بوده ام
کرده ام خود را سبک من همچو خار و برگ کاه
پـیـش کـوه قاف عزّت مـن مقابل بوده ام
گـر بـرون افـتـاده ام از گلشن اسرار دوست
روزگـاری مـحرم اسرار و واصـل بـوده ام
دامن افشان گر شوی رام تـو گردد عــالمی
من که چون خار و خس دامان محمل بوده ام
گر چه می گیرد مرا نادیده چشمان نـگـار
بـا زبـان آتشینم شمع محفل بـوده ام
روید از خاک مذلت دانه بی دست و پـا
با همه بـال و پرم وامانده در گِـل بوده ام
عقل من باشد رها از دست سودا و جنون
می کنم دیوانگی ها گر چه عاقل بوده ام
ناخن مشکل گشایی دارم و امـا نـگـر
غرقِ دریای غم و جویای ساحل بوده ام
می زنم گر بال و پر در خون دل شام وسحر
زیر تیغ عشق یاری مـرغ بسمل بوده ام
منعم از دیدن مکن ای صاحب حُسن و کـرم
از ازل بر درگـه لـطـف تـو سائل بـوده ام
کن شفاعت ای ( نسیم ) از بهر دل در پیش یار
گرچه بر هر جانبی غیر از تومـائـل بـوده ام
اسدلله فرمینی