ای فلک، بین من و یارم چه کردی، سال‌هاست

ای فلک، بین من و یارم چه کردی، سال‌هاست
آتشی افروختی، بر جان من، بی‌انتهاست

هر زمانی یادم آید، خنده‌هایش، روز وصل
اشک ریزم، قلب سوزد، این چه درد جان‌ فراست

عمر من رفت و نیامد، آن نگار نازنین
گوئیا تقدیر من، هجران و دوری از وفاست

در فراقش، همچو یعقوبم که بینایی ندید
یوسفم کو تا رساند، بوی وصل، اینک شفاست

هر شب از هجران او، نالم به درگاه خدا
رحم کن بر این دل زارم، که بی‌تاب و رهاست

ای صبا، گر بگذری بر کوی آن آرام جان
عرض کن حال مرا، گو این جدایی بس بلاست

من که عمری با خیالش، زندگانی کرده‌ام
بی‌حضورش، زندگانی، همچو زندان، بی‌صداست

گرچه دورم از وصالش، یاد او باشد مرا
این امید وصل، مرهم بر دلِ پُر ماجراست

کاش روزی بشنوم، آوای دلدارم دگر
تاا بگویم، درد هجران، قصه‌ای بس بی هواست


آرمان پیروی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد