ای آیینه، جانَم ببین، ساده چه خوانی سِر ما
من نیستم این انعکاس، پنهان شدم در سایه ها
در گردش چرخ و فلک، من جوهرم گم کرده ام
تو بحر جان بین نیستی؟ آیینه ی عرض و سما؟
تو نقش آن جادوگری؟ گم گشته از یک ادعا؟
آتش ندیدی اینچنین، شعله کشان تا انتها؟
ای آیینه، تو راستی، دل های ما در انحنا
کج شو تو با یک دل شدن، تا راست بنمایی نما
هر دم بدنبال خودم، بر تو شرر می افکنم
اما ندیدم شعله ای، از سوزش جان از قفا
شاید گذر از خویشتن، زنده کند تصویر ما
باید دریدن این نگاه، تا رخ نماید اصل ما
سید علی موسوی