در شبهای تاریک،
قبیلهای سیاه،
که سایهاش بر زمین میافتد،
و دستانش،
چون زنجیری بر گردن امید.
نوجوانان،
با چشمانی پر از آرزو،
در خیابانها قدم میزنند،
صدای قلبشان،
نغمهای از آزادی است.
اما قبیله سیاه،
با چشمان سرد و بیرحم،
دست بر ماشه میگذارد،
و در سکوتی سنگین،
خوابها را میکشد.
آیا نمیدانی ای رهبر،
که هر گل سرخی که میچینی،
در دل خاک،
عطر عشق را به یادگار میگذارد؟
ما نمیخواهیم سایهها را،
بلکه نور را میطلبیم،
تا در آغوش آفتاب،
زندگی کنیم و بخوانیم.
ای قبیله سیاه،
بگذار تا صدای جوانی،
چون پرندهای آزاد،
در آسمانها پرواز کند،
و عشق را به دیار فراموش شده بیاورد.
در این سرزمین کهن،
ما به رنگینکمانها ایمان داریم،
و با دلی پر از امید،
به فردا مینگریم.
مهران رضایی حسین آبادی