در کوچههای گلستان، بوی هجران پیچیدهست
غم دوری، چون زنجیری، بر دل من تابیدهست
به یاد یار سفرکرده، هر دم ناله سر میدهم
چون مرغی که از آشیان، بال و پرش چیدهست
گلستان، بیرخ او، چون خزانزده باغیست
که هر برگش، به رنگِ اندوه و غم گردیدهست
خیابانها، همه شاهدِ قدمهای من و او
که اکنون، جایِ پایش، غبارِ غم پاشیدهست
به هر کوچه، نشانی از خاطراتِ شیرین بود
که با رفتنِ او، ز دل، یکبهیک کوچیدهست
صدای خندههایش، در گوشِ من، زندهست هنوز
ولی افسوس، که دستانِ زمانه، آن رادزدیدهست
دریغا، که دگر نیست، آن همدمِ دیرینِ من
که با رفتنش، امید از این دل، رمیدهست
به هر رهگذری، نشانِ او را میپرسم زِ غم
جوابی نیست، جز سکوت و آهی که کشیدهست
خدایا، کی رسد آن روز، که باز بینم رُخَش
که این دوری، مرا چون شمع، ذرهذره سوزیدهست
آرمان پیروی