در ساحلِ قلمروِ قوی جوانیام
برپای مانده اسکلهی شادمانیام
همراهِ انبساطِ جهانی بدون مرز
آن سوی موجهای فنا، جاودانیام
پُر میشود اگر نفسِ ذهنم از حیات
مدیونِ ریشهی گَوَنِ سختجانیام
مانند طُرقهای که بیابان، بهشت اوست
مست از مرورِ زمزمهای زعفرانیام
مثلِ شهابسنگِ گدازانِ در گذار
عمریست عازمِ سفری کهکشانیام
قلبم میان دستِ زمین میتپد ولی
تا نور، میرسد نَسبِ آسمانیام
گفتند در مقابل غم ، صبر، قدرت است
من سالهاست مدعیِ پهلوانیام
هر آدمی، تجسمِ یک سرزمینِ نوست
سبز است خاستگاهِ جنونهای آنیام
آغشته باد با نفسِ یاس، دست باد
هنگامِ محوکردنِ نام و نشانیام..
غزل آرامش