در ساحلِ قلمروِ قوی جوانیام
برپای مانده اسکلهی شادمانیام
همراهِ انبساطِ جهانی بدون مرز
آن سوی موجهای فنا، جاودانیام
پُر میشود اگر نفسِ ذهنم از حیات
مدیونِ ریشهی گَوَنِ سختجانیام
مانند طُرقهای که بیابان، بهشت اوست
مست از مرورِ زمزمهای زعفرانیام
مثلِ شهابسنگِ گدازانِ در گذار
عمریست عازمِ سفری کهکشانیام
قلبم میان دستِ زمین میتپد ولی
تا نور، میرسد نَسبِ آسمانیام
گفتند در مقابل غم ، صبر، قدرت است
من سالهاست مدعیِ پهلوانیام
هر آدمی، تجسمِ یک سرزمینِ نوست
سبز است خاستگاهِ جنونهای آنیام
آغشته باد با نفسِ یاس، دست باد
هنگامِ محوکردنِ نام و نشانیام..
غزل آرامش
دادهای دل به سرانجامیکه دلخواه تو نیست
سرنوشتت بستهِی اِبرام و اکراه تو نیست
برستیغ ِناتوانیهای خود پا میکِشی
هیچ پایانی برای ناگذرگاه تو نیست
از نگاه خالیات رد میشود هر صبح و شام
آسمانی که میان سینهاش ماه تو نیست
مانده ای در عمق تاریک و نمور انتظار
کاروانی در پی کاویدن ِچاه تو نیست
بر فراز کلبه ی قلبت, به اندام فضا
دود رقصانی که میپیچد, به جز آه تو نیست
سدِ غم, راه تبسم را به رویت بسته است
این بلندِ بسته, حقِ عمر کوتاه تو نیست
ناگزیری جا شوی در قالب تنگ وجود
هیچ اندوهی شبیه رنج جانکاه تو نیست
درد یعنی در عبور از راههای سنگلاخ
همسفر با آن کسی باشی که همراه تو نیست...
غزل آرامش