پرنده‌ها را آزاد می‌خواست.

پرنده‌ها را آزاد می‌خواست.
آسمان را هم.
امّا قفس،
آن‌قدر بزرگ شد
که آسمان را بلعید.

پرنده‌ای
در گلوی سکوت ماند
و شب،
صدای قورباغه‌ها را جوید.
عشق را
در کوچه‌ای تاریک
سر بریدند.
نامش را زندگی گذاشتند
و به ریش عاشقان خندیدند.
باران،
چشم‌هایش را بست
و غمی
در دانه‌هایش رویید.

جلال اسفندیاری غریبوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد