پرندهها را آزاد میخواست.
آسمان را هم.
امّا قفس،
آنقدر بزرگ شد
که آسمان را بلعید.
پرندهای
در گلوی سکوت ماند
و شب،
صدای قورباغهها را جوید.
عشق را
در کوچهای تاریک
سر بریدند.
نامش را زندگی گذاشتند
و به ریش عاشقان خندیدند.
باران،
چشمهایش را بست
و غمی
در دانههایش رویید.
جلال اسفندیاری غریبوند
گاهواره ی موج سرخم
درآخرین نقطه ی زمین.
ابرچشم آفتابم
بررخساره ی دریا،
چکیده برآبم
باحاله ای به گستردگی جهان.
چترآبی پرازستاره ام
بس کوتاه،
به عمریک دم وبازدم،
چشمی به آفتابم ازژرف استوانه ماه،
تاریکترم ازشرم ماهتاب.
سلام ناخواسته ام به شب ،
شرم آهنگ تلخی است
درخوانش وخواهش مرگ.
بی دانش پرواز بالی گرفته ام
با بردباری سنگین گرده ها.
زاده ی خواب بلوطم ازجنس تو
درزیر خاکسترزمان.
خنجرم بساز
درگلوگاه مرگ بامشق پروازم.
دریغا باتوبودنم
ازرسیدن به تونشانی نداشت.
پیش ازغروب سپیده ام
بالی دوباره ام بده،
پروازی شوم شاید
سایه به سایه ی سایه ات.
واژگانت را
درکرت خاکستریم بکار
ودردستانم
پری ازجنس پروازت،
تاپرواز توروید
دردستانم ودردهانم آوازت.
جلال اسفندیاری غریبوند