منتظر کسی هستم
کسی که در پیراهن اش بویی از یوسف نیست
به دیوانگی هم در شهر شهره نیست
در بساط اش هم خبری از تیشه نیست
اما بایک لبخندش
شراره ای از چشمانش می جهد
که چشمان تمام عاشقان دنیا را مات میکند
شاید نام اش یوسف ،مجنون یا فرهاد نیست
اما حقیقتا قطره ایست که کم از دریا نیست
فرهاد رحمن زاده دهخوارقانی
صافی آیینهی دل، شعلهی ادراک داشت
از غبار غفلت و زنگ هوس، امساک داشت
هر که دنبال هوس، سرمست و سرگردان دوید
خواب در چشمش بسان حلقهی فتراک داشت
دل به موج اشک دادم، در دل دریای عشق
گردبادی بود و با خود، دامنی خاشاک داشت
برف پیری کاست از دامان ما گَرد هوس
ورنه دل، شوری در این خُمخانهی افلاک داشت
این کتاب آفرینش، سطر سطر زندگیست
عبرت آموز است انسان را، اگر ادراک داشت
هر نفس در سینهام، طوفان قیامت میکند
از گداز سینه، دل چون غنچه چندین چاک داشت
هستیام عمریست بر گِرد ملال افتاده است
اشک در مژگان من، صد شعلهی غمناک داشت
از زمین تا آسمان، هر دم فَغانم میرود
عالمی حیرت از این آتش به زیر خاک داشت
ایوب آگاه
آمد بهار و پر شد ز نغمه ی پرستو باغ
دارد نوا به دشت و برزن و کوهسار هم
آمد چکامه ی بلبل و قمری و چکاوک و باز
دارد ترانه پوپک و گنجشک و سار هم
پوشید جامه ی الوان خود درخت افرا باز
بید و صنوبر و سپیدار و تاک هم
بوی خوش شکوفه های بهاریست که می رسد به مشام
عطر گل محمدی و نسرین و یاس هم
از راه رسید فصل جشن و پایکوبی و ساز
اوای دف و دهل و سنتور و تار هم
رونق گرفته دوباره به نوروز محفل ها
دوستان خوب و با صفا و یاران ناب هم
کلثوم پیکرستان
عمرما، هم سفر ثانیه ها می گذرد
سال نو می رسد و باردگر کهنه شده، جای خودش را به دگرسال نوی می سپرد.
هرچه می زاید و می آید، از این ملک کهن، می گذرد.
آنچه می پاید ومی ماند، عزیزدل من یاد تو است.
پس نگاهی کن و لبخند بزن
تا جهان خرم و خندان بشود همچو گل سرخ بهار.
ای همه لطف و نگار!
دل به این دل بسپار
تا مبارک شود این لیل و نهار.
سال نو مبارک
یوسف صمدی
بند دل اگر پاره نشد، شکست؛ فریاد شدم
شیرین نشدم، تلخ تر از قصه ی فرهاد شدم
باران تر از ابرم، پُر از بغض نباریده ی سرد
غمگین تر از اشکی، که از چشم توافتاد شدم
رویای پرنده بودنم، هیچ شد و شاید سوخت
یک خاطره ی تلخ، که سنگین شده در یاد شدم
آرامشِ من باش، قرارِ دلِ بی قرارِ من
در من اثری کن، که در لحظه کمی شاد شوم.
مطهره احمدی