چشمانش را بست،
زان پس کآفتاب، واپسین بوسه را از لب بامش گرفته بود
چشمهایش را گشود،
دالانی بود تاریک که در انتهای آن می درخشید
تلألو نوری یا که توهم نوری
کوله بار رنجهای زیسته اش را
گوشه ای گذاشت در تاربکی،
و بی اعتنا به آواز بلند شیون
که به گوش می رسید زانسوی دالان،
می رفت بسوی انتهای راه
راهی چند شاخه، آغوش گسترده
به سرزمین یادها و خوابها
تا وجودش را دلالتی باشد هنوز
در امتداد بودن من، یا بودن تو
نمی دانم تو آن خوابی که می آیی سرزده
گاهی به شبهای دلتنگی من
یا خود خوابی شده ام پیوسته
که هر لحظه ترا در آن می بینم
نادر صفریان