ندانی من چه کشم از رخ فریبنده ی تو
ماندم چه سرایم که باشد زیبنده ی تو
نه در پوست گنجی و نه آرام و نه قراری
بگو چه کنم با سر وگوش جنبنده ی تو
هی به خود گویم نشوم محو در بازی تو
افسوس امانم بریده عشق توفنده ی تو
آری به ظلمت می روم تا که نورت نبینم
ز هر روزنه ای می تابد نور تابنده ی تو
ساختم با روزگار و کاستی هایش به زور
عاقبت زپا در آوردمرا نگاه کوبنده ی تو
شرم دارم از خدا بابت این ناسپاسی ها
که ز ااااااااااااااو رها و شدم بنده ی تو
اصلا بیا قراری بگذاریم میان من و تو
که تا نفس می آیدنباشم شرمنده ی تو
تو بسان دمی باشی بر نفس های من
من چو خونی باشم در قلب تپنده ی تو
داودچراغعلی