جهان ، هراسِ سایه در تلفیق بودن و عدم
نوشتن و تکرارِ یک شعری که اکنون را سرود
بپرس که معنا میشوی در بغضِ خفته یِ زمان
آنگاه که پاسخی نماند ، رویایِ آزادی سرود
جهان ، سقوط شعله ها با شه پری شکسته در
خیزابه یِ لمسِ خداست ، آنگاه که ایمانی نبود
شاید همین سردرگمی در نبضِ واژه زندگیست
این جستجو حقیقت است ، آنگاه که معنایی نبود
آنقدر نوشتم تا که هر معنا به مرگ دلبسته شد
دامان موعودی که نیست ، قتلگاهِ روحِ واژه شد
نجات دهنده مرده است در خلسه هایِ انتظار
هبوط از سکوت به هر واژه بهایش مرگ شد
آغاز و پایان یک هجا در شعرِ بی رحمِ زمان
طلوع یک شراره در غروبِ ماوایِ زمان
شاید کسی بر نامِ تو در خلسه باران خزان
افسون آتش را هنوز میخواند در حصرِ زمان
معشوقه ی ویرانگرِ وهمِ بهارِ واژه ها
گمگشته ای شاعرتر از گیسویِ آزادی که نیست
تا مرز ویرانی بخوان هر واژه را تکرار کن
جز مرهمِ سکوت کسی دلتنگِ تنهایی که نیست
تداعی یک خاطره در عطرِ راحِ گیسویت
شعری که نانوشته ماند در مرزِ یک سکوتِ ترس
با خنجر سکوتْ تنِ این واژه های کهنه را
بی جان رها کردم ، ببین ، از چهره یِ معنا نترس
نیما ولی زاده