در من عریان به دنبال چه می گردی نفس؟
سالیانی می شود افتاده ام در این قفس
هرچه را بر دل نهادم، زشت و منکر خواندنش
فکر آن بر من حرام و فعل بردیگر، هوس
غایت از خلق به سان ما، در بند بودن است
روزها نو می شوند ما زنده ایم در قاب عکس
بین ما و زندگانی فاصله دور است و دور
هرچه راه طی می کنیم ما را همین منوال و بس
بر تن عریان بپوشند جامه ای هر چند قبیح
ذهن عریان را چگونه عرضه باید کرد، به کس؟
منصور نصری