در من عریان به دنبال چه می گردی نفس؟

در من عریان به دنبال چه می گردی نفس؟
سالیانی می شود افتاده ام در این قفس
هرچه را بر دل نهادم، زشت و منکر خواندنش
فکر آن بر من حرام و فعل بردیگر، هوس
غایت از خلق به سان ما، در بند بودن است
روزها نو می شوند ما زنده ایم در قاب عکس
بین ما و زندگانی فاصله دور است و دور
هرچه راه طی می کنیم ما را همین منوال و بس

بر تن عریان بپوشند جامه ای هر چند قبیح
ذهن عریان را چگونه عرضه باید کرد، به کس؟

منصور نصری

بگذار در این شهر خرابات بمیرم

بگذار در این شهر خرابات بمیرم
بگذار ندانم به کدام واژه اسیرم
از کینه برون باشم و با باده پرستی
عمر طی کنم و پهنه ای آرام بگیرم


منصور نصری

خداوندا، تو آگاهی بر درد تمام خلق و مخلوقت

خداوندا، تو آگاهی بر درد تمام خلق و مخلوقت
نمی دانم چرا مرهم نزاری، چیست منظورت؟
شفای عاجلی بفرست، اینجا یاس جا مانده
تو را سوگند خواهم داد، به حق عشق محبوبت
ضعیفان را امیدی نیست به جز درگاه رحمانیت
ببخش ای راحم والامقام، مخلوق مغرورت
زعصیان و گنه از خود خجالت می کشم اما
در این تاریک احوالی، مرا روشن کن با نورت
پناهم گیر ای سلطان ، ز پا افتاده ام جانا
به قهر و جبر خود تنبیه مکن، محروم رنجورت

منصور نصری

من لاله ی، تشنه لب، چشم به راه بارانم

من لاله ی، تشنه لب، چشم به راه بارانم
من را هزار، عقده نهفته است، در گریبانم
هر جا که چشم نهم، ملجا و پناهی نیست
من مفلس، مشوش، بد اختر بیابانم
با آنکه چون شفق، رخم از عشق مرصع است
من را نظر، به چشم همه، بوته ی مغیلانم
چون منزلم، پر از خاک و خار و خاشاک است
در باور همه خار است، میان دامانم
من لاله ی، تشنه لب، چشم به راه بارانم
من درد بلبل محبوس شده را می دانم
من نغمه ی رهایی و آزادگی می خوانم
چون بی سبب، سالیان به بند و زندانم


منصور نصری