در این شبهای هجرانی، چه میجویی؟ چه میخواهی؟
دلِ گمگشته در سودا، چه میبینی، چه میکاهی؟
به ظاهر خندهای داری، ولی در سینه غوغایی
زِ دردِ دوری از مأوا، چه پنهانی، چه پیدایی؟
تو آن سایه که در آینه، ز خود بیگانه افتادی
در این ویرانهٔ تنها، چه امیدی، چه رویایی؟
منم آن خسته کوه و تو آن سرگشته صحرا
زِ بیراهی در این وادی، چه میپرسی، چه میآیی؟
درونِ خویش را بنگر، تو ای افتاده از خود دور
که در این ظلمتِ بیفردا، چه مییابی، چه میپایی
ریحانه عاشوری