از هیچستان آمدهام
درون آتش و
پوستینی بر تن و
بر زمینی سرگردان؟
و تیره بختی از آن ، بر
که نگاه حتی
از گسترهی دیدن
به وهم سیاهجامهی گشادت
محدود؟!
ای بالاتر از هرچه رنگ و شرنگ
دور شو ،
دورتر از هر چه که هست ،
هرچه که نیست...
نیست شو، ورنه
میسوزی
رنگ میبازی؛
متلاشی شدنی را به تماشا ، بر شو
که سرپنجهی خورشید شبشکارم
از دل دریای خون؛
آبستن هنگامهای به ناگاه و
ناگزیر!...
حجت اله یعقوبی