از هیچستان آمده‌‌ام

از هیچستان آمده‌‌ام
درون آتش و
پوستینی بر تن و
بر زمینی سرگردان؟

و تیره بختی از آن ، بر
که نگاه حتی
از گستره‌ی دیدن
به وهم سیاه‌جامه‌ی گشادت
محدود؟!

ای بالاتر از هرچه رنگ و شرنگ
دور شو ،
دورتر از هر چه که هست ،
هرچه که نیست...
نیست شو، ورنه
می‌سوزی
رنگ می‌بازی؛
متلاشی شدنی را به تماشا ، بر شو
که سرپنجه‌ی خورشید شب‌شکارم
از دل دریای خون؛
آبستن هنگامه‌ای به ناگاه و
ناگزیر!...


حجت اله یعقوبی

زمینم را به خاکستر و خون کشیده‌ای

زمینم را به خاکستر و خون کشیده‌ای
و زمانم انفجار لحظه‌های فاجعه است
هم از این روی
به تنهایی قیرگون تابوت خویش خزیده‌ام؛
چرا که من ، به بندگی تن ندادم
و تو به آزادگی ، دل

نشد نه ، نشد
من و تو ، ما نشدیم؛
و زیر باران شکوفه
پروانه‌وار ، نرقصیدیم

کاش می‌شد
به زمانی پیش از زاده شدن برگردم
نمی‌شود ، نه نمی‌شود
تنها می‌شود مُرد
این است راه آزادی


حجت اله یعقوبی

واژه‌ها را بر دار کشیدم

واژه‌ها را
بر دار کشیدم
و هنوز
پاسخی
نمی‌شنوم...


حجت اله یعقوبی