آمدم یاراااااا کنم از نو تو دیدارت
کنم در دل به هر قیمت خریدارت
مزن چوب حراجش ! آن خریدارم
به هر سختی رسانم خودبه بازارت
نگویم ضیافت ده مرا درکنج خانه
ولی بگذار تکیه دهم به دیوارت
چنان بغضی درون سینه ام هست
ندانستم وشدم دل تنگ و بیمارت
خواهم زنم دل را به دریا بهردیدار
ولی افسوس این نخواهد دلدارت
فراق و غمت کرده مرا گوشه گیرم
ماندم غم توخورم یاشوم اغیارت
بهر توخودبه غربت بستم و زنجیر
به کنون دورماندی ز خانه وتبارت؟
خدایا تمام عمر گذشت درزمستان
کو و کجاست پس این نو بهارت
تا کنم دل محزون راااااا نو نوایش
که دیگر دل نباشد به محتاج زیارت
داودچراغعلی