ای صبحِ جهان، ز چشم تو پیدا شد
رازِ دل ما ز عشق تو شیدا شد
هر ذره ز خاکِ کوی تو جان گیرد
دل با نفسِ تو گرمِ تماشا شد
خورشیدِ جمالت آینهٔ عرش است
بر جلوهٔ تو فلک همه رسوا شد
بینور رُخت جهان به غمی میماند
چون سایه که از وجود جدا شد
ای جانِ دلم، نظر به سوی ما کن
کز هجر تو این دل آتشِ دریا شد
ابوفاضل اکبری