اگر لطفی ز حق آید، دلم آرام میگیرد
جهان با نور مهر او، دگر فرجام میگیرد
ز عشقش ذرهای کافیست که عالم را بیاراید
که هر چه هست و خواهد بود، از او الهام میگیرد
به دریا قطرهای باشد، به خورشید اندکی نور است
که لطف او به هر سو موج بیآرام میگیرد
به هر سجده دلم گوید که بیاو هیچ معنا نیست
که هر دلخستهای از او، شفا و کام میگیرد
بخوان فاضل ز نام او، که در هر لحظه میبینم
دعای بنده را او با دل آرام میگیرد
ابوفاضل اکبری
دل ز بیمهری دوست به فغان است هنوز
چشمِ جان در طلب مهر، نگران است هنوز
لب خشکیده ز تلخیِ سخنهای دروغ
دل زخمی ز جفای همگان است هنوز
سایهی سردِ شب و سنگدلیهای جهان
در دل خستهی ما بارِ گران است هنوز
هر که لبخند زند، خنجری از کین دارد
راز در پردهی لبها، نهان است هنوز
باغ خشکیده ز بیلطفیِ بارانِ نگاه
بیدِ بیبرگ ز اندوه، خزان است هنوز
فاضلا! مهر کجا رفت ز دلهای بشر؟
این سؤال از دلِ من، بیزبان است هنوز
ابوفاضل اکبری
ای دل، چه شد که در طلب سیم و زر شدی؟
در دام جلوههای فریب این گهر شدی
عمری به سودای زری، خفته در هوا
غافل که عاقبت به کف خاک در شدی
کاخ بلند ساختی از آرزو، ولی
ویران به دست حادثهٔ بیخبر شدی
این مال و جاه چیست که عمری به پای آن
بر خاک و خون نهادی و بیبال و پر شدی؟
هر چه گرفت، چرخ فلک داد پس به خاک
ای دل، چرا اسیر چنین رهگذر شدی؟
از جام زر چه نوشی و دردی چه میکنی؟
کز زهر آن چو خندهٔ بیاثر شدی
فاضل، اگر به راه حقیقت قدم نهی
آزاد از هوای زر و سیم و زر شدی
ابوفاضل اکبری
در باغ دل، نسیم تو صد لاله پرورید
هر برگ از نگاه تو، راز بهار آفرید
خورشید را به صبح جمالت نیاز نیست
زیرا که ماه روی تو، خورشید را کشید
چشم تو چون چراغ هدایت به عاشقان
هر دل که گم شود به ره عشق، بازدید
آیینهدار حسن تو شد آسمان کبود
زانرو که نور مهر تو، او را به جان دمید
چون سرو ناز، قامتت از خاک سر کشید
دریای لطف از نگهت موجها دمید
ای فاضل، از شوق سخنگو که عشق او
بر هر غمی که بر دل ما زد، شفا دمید
ابوفاضل اکبری
در چشمت آتشی است که سوزد جهان من
سوزد تمام خرمن جسم و روان من
خاموش شد ز غربتِ دل شوق زندگی
چیزی دگر نمانده به آخر زمان من
پنهان مکن نگاه ز چشم خیال من
باشد که آتش افکند آهم به جان من
آتش به خیمهگاه دلم آنچنان زدی
ناله هنوز میدمد از استخوان من
پرسیدی از غریبترین قصههای عشق
غافل شدی ز عشق من و داستان من
زخمی است در درون دل از تیغ خشم تو
هر ضربهای که میزدی از امتحان من
ای دل، دمی بیا ز خیالش رها شویم
تا برطرف شود تب و تابِ نهان من