ای آفتاب مهر، رخ از آسمان مگیر

ای آفتاب مهر، رخ از آسمان مگیر
وی آینهٔ جمال، به دل سایه‌بان مگیر

دل را ز شوق روی تو آتش گرفته است
ای جانِ عالمین، قدم از این مکان مگیر

گنجی که عشق پاک تو بر دل نهاده است
از دست دهر، ای صنم دلستان، مگیر

موی تو شب، پریده به میدان نور عشق
از آن خرام ناز، به دنیای جان مگیر

چشم تو فتنه‌ای است که بر عقل شور کرد
دل داده را ز فتنهٔ چشمان فغان مگیر

لب‌های سرخ توست که شهدی به گل دهد
ای چشمهٔ حیات، طرب از عاشقان مگیر

ای دلربای خوب، ز وصلم غبار شو
اما رخ از امید من و دوستان مگیر

ای فاضل، ز عشق سخن‌گو، که عاقلان
هرگز نصیب از این هنر دلستان مگیر

ابوفاضل اکبری

نمی‌خوانند شعرم را، نمی‌بینند این جان را

نمی‌خوانند شعرم را، نمی‌بینند این جان را
نمی‌جویند در دل‌ها نشان این غزل‌خوان را

نه شوری در دل‌شان جاری، نه چشمی سوی در دارند
به هر جا نغمه‌ای خواندم، نشنیدند این جان را

چو خاکستر شوم فردا، ز جان دور و ز تن تنها
بگیرند این سخن‌هایم، بسازندش گلستان را

ولی این درد جان‌سوزم، که در وقت نفس‌دارد
نمی‌بینند این شعری، که می‌سوزاند این جان را

چرا باید که بعد از مرگ، کنند از من حدیث امروز؟
چرا این لحظه خاموش‌اند، چرا گم کرده میزان را؟

بیایید ای دل‌آگاهان، که این دم هست می‌خوانم
بخوانید از زبان دل، ببینید نور عرفان را

ندارم طاقت هجران، ندارم صبر این دوران
بیا ساقی که پر سازیم ز می، این جام حیران را


ابوفاضل اکبری

چشمانت،

چشمانت،
آغاز تمام راه‌هایی است
که به رؤیا ختم می‌شود.
ماه
هر شب
در نگاهت
چراغ روشن می‌کند.

صدایت،
زنگِ آرامشی است
که تمام خستگی‌ها را
می‌شکند.
و حضورت،
نسیمی است
که درختان خشکیده را
زندگی می‌بخشد.

به من بگو،
چطور می‌توان
در چشمانت
غرق شد
و هرگز
به ساحل نرسید؟
چطور می‌توان
لحظه‌ای با تو بود
و تمام جهان را
فراموش کرد؟

تو،
قصیده‌ای هستی
که هر بار
زیباتر از قبل
سروده می‌شود.


ابوفاضل اکبری

شب، بی‌پایان و تاریک، به ستاره‌ها خیره شده

شب، بی‌پایان و تاریک، به ستاره‌ها خیره شده
زمین در سکوت، قصه‌ای کهن را زمزمه می‌کند
زمان، جامی از لحظات به دست گرفته
و جرعه‌جرعه، زندگی را می‌نوشد و می‌گذرد

برگ‌های زندگی، در باد فرو می‌ریزند
لحظه‌ها، چون سایه‌ای، زودگذر و ناپایدار
در این گذر بی‌پایان،
تنها می‌دانم

که هر نفس، جرعه‌ای است از این جام گریزپای

ابوفاضل اکبری

نفس می‌کشم، در میان شب‌های آبی

نفس می‌کشم، در میان شب‌های آبی
سردی هوای نمناک، روی گونه‌هایم می‌رقصد
دستانت را می‌بینم، در موج‌های دوردست
و قلبم، در آهنگ دریا، غرق می‌شود

نفس‌هایم سنگین، پر از بوی تو و خاطره
صداهای دور و نزدیک، آواهای بی‌زمان
بهار به دریا می‌رسد، و من باز هم
در آبی بیکران تو، زنده می‌شوم

ابوفاضل اکبری