سرمستم از آن روی چو خورشید توام
در بند دو چشم مست و امید توام
هر بار که دل بستهٔ زلفت گشتم
گفتم که به پیمانهٔ نوید توام
در باغ جهان گرچه بسی گل باشد
خوشبوی لب لعل نوید توام
چون ماه که تابیده به شبهای غریب
من والهٔ آن مهر سپید توام
دور از تو جهان جز قفس اندیشه نیست
پروازی به شوق دل و دید توام
هر لحظه غزل بر لب جانم جاریست
در محضر عشق و عطر عید توام
ای ساقی عشق، جام دگر بر دامن
که مستی جاودانه به بید توام
ابوفاضل اکبری
این قرن پر از وهم و شتاب است هنوز
آزاده دلی در اضطراب است هنوز
گفتم که نجات چیست در این دوران؟
گفتا که شراب و عشق ناب است هنوز
ابوفاضل اکبری
مستی نگاهت ای دل، برده قرار از این جان
چون بادهای به جامم، دادی شرار از این جان
هر لحظه با تو هستم، هر لحظه بیتو پوچم
در سایهسار عشقت، گیرم قرار از این جان
چشمت بهارِ امید، جانم گرفته رنگت
بر لحظههای تاریک، باشد بهار از این جان
چون شعلهای برافروز، در سردی شبانم
ای آتشِ جنونت، بخشی دمار از این جان
ای ساقیِ حقیقت، رقصم بده به شوقت
هر جرعهات شکفتهست، جان و نزار از این جان
دکتر ابوفاضل اکبری
ای دل، ز زخمِ زمانه چه دیدی؟
از دردِ هر روزه با که بریدی؟
دریا شدی، موجِ طوفانزده گشتی
در خاکِ اندوه، بیجان تو خفتی
آه از این شبِ تاریک و سنگین
سوزِ دلت را به که باید که گویی؟
با بادی که ره از گلستان نبرد
با شبی که چراغش به فردا نرسد
بیا تا که با عشقِ بیمرز باشیم
در این خاک، در خون، ز هم باز باشیم
که شاید، از این خاکِ بیبرگ و بار
گلِ خندهای سر زند روزگار
ابوفاضل اکبری
چشمم به رهِ دوست، چو دریا شده است
دل بر سرِ آن زلفِ چو سودا شده است
هر گل که در این باغِ جهان خنده زند
از نقشِ رخِ یار، شکوفا شده است
این خاک که در پیشِ نظر خاموش است
ز آتشکدهی عشق، مهیا شده است
ای دوست، گذر کن ز دلِ ما هر دم
کان دل به هوای تو، شیدا شده است
فاضلطبعی کن و به مهر آی، ای جان
کز مهرِ تو، این عالم زیبا شده است
ابوفاضل اکبری