به لبخندت سپردم دل، جهان از نور سرشار است

به لبخندت سپردم دل، جهان از نور سرشار است
به چشمت آسمان لرزد، که عشق از تو پدیدار است

جهان را با تو می‌خواهم، که بی تو خاک و خاکستر
تو خورشیدی که در هر دل، فروغی از تو بیدار است

نسیم از یاد تو مست است، گل از عطر تو می‌خندد
زمین از مهر تو سبز است، که جان از تو پرستار است

شبی تاریک اگر باشد، نگاهت ماه روشن‌تر
در این ظلمت چراغی تو، که نورت بی‌شمار است

بخوان فاضل، ز این دل که به عشق تو شکوفا شد
جهان با تو گلی باشد، که در هر برگ گلزار است

ابوفاضل اکبری

ای صبحِ جهان، ز چشم تو پیدا شد

ای صبحِ جهان، ز چشم تو پیدا شد
رازِ دل ما ز عشق تو شیدا شد

هر ذره ز خاکِ کوی تو جان گیرد
دل با نفسِ تو گرمِ تماشا شد

خورشیدِ جمالت آینهٔ عرش است
بر جلوهٔ تو فلک همه رسوا شد

بی‌نور رُخت جهان به غمی می‌ماند
چون سایه که از وجود جدا شد

ای جانِ دلم، نظر به سوی ما کن
کز هجر تو این دل آتشِ دریا شد


ابوفاضل اکبری

اگر لطفی ز حق آید، دلم آرام می‌گیرد

اگر لطفی ز حق آید، دلم آرام می‌گیرد
جهان با نور مهر او، دگر فرجام می‌گیرد

ز عشقش ذره‌ای کافی‌ست که عالم را بیاراید
که هر چه هست و خواهد بود، از او الهام می‌گیرد

به دریا قطره‌ای باشد، به خورشید اندکی نور است
که لطف او به هر سو موج بی‌آرام می‌گیرد


به هر سجده دلم گوید که بی‌او هیچ معنا نیست
که هر دل‌خسته‌ای از او، شفا و کام می‌گیرد

بخوان فاضل ز نام او، که در هر لحظه می‌بینم
دعای بنده را او با دل آرام می‌گیرد

ابوفاضل اکبری

دل ز بی‌مهری دوست به فغان است هنوز

دل ز بی‌مهری دوست به فغان است هنوز
چشمِ جان در طلب مهر، نگران است هنوز

لب خشکیده ز تلخیِ سخن‌های دروغ
دل زخمی ز جفای همگان است هنوز

سایه‌ی سردِ شب و سنگ‌دلی‌های جهان
در دل خسته‌ی ما بارِ گران است هنوز

هر که لبخند زند، خنجری از کین دارد
راز در پرده‌ی لب‌ها، نهان است هنوز

باغ خشکیده ز بی‌لطفیِ بارانِ نگاه
بیدِ بی‌برگ ز اندوه، خزان است هنوز

فاضلا! مهر کجا رفت ز دل‌های بشر؟
این سؤال از دلِ من، بی‌زبان است هنوز

ابوفاضل اکبری

ای دل، چه شد که در طلب سیم و زر شدی؟

ای دل، چه شد که در طلب سیم و زر شدی؟
در دام جلوه‌های فریب این گهر شدی

عمری به سودای زری، خفته در هوا
غافل که عاقبت به کف خاک در شدی

کاخ بلند ساختی از آرزو، ولی
ویران به دست حادثهٔ بی‌خبر شدی

این مال و جاه چیست که عمری به پای آن
بر خاک و خون نهادی و بی‌بال و پر شدی؟

هر چه گرفت، چرخ فلک داد پس به خاک
ای دل، چرا اسیر چنین رهگذر شدی؟

از جام زر چه نوشی و دردی چه می‌کنی؟
کز زهر آن چو خندهٔ بی‌اثر شدی

فاضل، اگر به راه حقیقت قدم نهی
آزاد از هوای زر و سیم و زر شدی


ابوفاضل اکبری