میگویند رفته ای!
و میبنمت...!
وعقربه ها ساعت 25 را نشان میدهد ،
در جهانی که رو به عقب می دود.
پنجره باز است ..
و گلدانی که عشق را درونش کاشتی
کمی خشکیده...
واژه ها حرف میزنند..
دیوار ها تنگ می شوند ..
می گویند نیستی
و میبینمت..!
تو میخندی..
تو شعر میخوانی ...
تو در لحظه هایم ناباورانه میرقصی...
میگویند نیستی:
و صدایِ خنده هایت
تمامِ سلول هایِ مغزِ مرا ترسانده!
درونِ جانم قدم میزنی ..!
مینوازیم به ناز
جانِ جانِ جانم..
خاکِ خانه ات هنوز داغ است ،
و روحِ من ، در چارچوبِ انزوایِ درد
کمی خشکیده..
ساناز زبرشاهی