مـرا زنجیــر کن در بازوانـت ، درمیانِ امـنِ آغـوشت
مــرا تَن کُن بِجانت ، یـارِ شیرین ، جـایِ تـَن پوشت
میانِ چشمهایت میشود، منظومه ای ازشعرها را دید درونِ چشمهایت عشق میرقصد،فدایِ چشمِ خاموشت
بزن هرچ بغیرازما،دراین'ویرانِ من"پیداست،ویران کن
مرادیوانه کن،دیوانگی ها میکنم من،دوش بَر دوشت
بزن خُم خانه را بِشکن ، من این دیـوانه را دریـاب
بنوش از جام لب هایم، همین یک جرعه را ،نوشَت
دگر از من نشـانی نیست، پس از آن خواب طولانی
در آن مخمـلِ بی پایـان ، میانِ عشـق و آغـوشت
ساناز زبرشاهی
میگویند رفته ای!
و میبنمت...!
وعقربه ها ساعت 25 را نشان میدهد ،
در جهانی که رو به عقب می دود.
پنجره باز است ..
و گلدانی که عشق را درونش کاشتی
کمی خشکیده...
واژه ها حرف میزنند..
دیوار ها تنگ می شوند ..
می گویند نیستی
و میبینمت..!
تو میخندی..
تو شعر میخوانی ...
تو در لحظه هایم ناباورانه میرقصی...
میگویند نیستی:
و صدایِ خنده هایت
تمامِ سلول هایِ مغزِ مرا ترسانده!
درونِ جانم قدم میزنی ..!
مینوازیم به ناز
جانِ جانِ جانم..
خاکِ خانه ات هنوز داغ است ،
و روحِ من ، در چارچوبِ انزوایِ درد
کمی خشکیده..
ساناز زبرشاهی
منم آن شاعرِ دیوانه یِ سول به سلولِ تنت
تو تمـامِ منی و جــان و دل و تـن وطنت
زیرِ پیراهـنِ خــود تن کنم ای راحتِ جــان
که منم جــانِ جــدا مانـده زِ جســم دگرت
که تویی شـورِ غـزل ، ناجیِ دل ، ماهِ جهان
ومن آن ، عاشـقِ دیـوانه یِ عطـــرِ نفست
در همه همهمــه و ســـردیِ بتخانه یِ جان
بتِ زیبایِ دلــم ، با رگ و خـــون ساختمت
تو همه محــوِ منو، مَه به تماشـایِ تـو بود
و منـو شــورِ غـــزل، محـوِ به دل باختنت
منم آن برکـه به خـوابِ دلــم افتــاد رخت
وتــو ماهــی که میانِ دل خـــود بافتمت
تـــو همـان واژه یِ پنهــانیِ لبهـــایِ منی
و مـن از روزِ ازل ، در غزلـــم داشتــمت
و تـــو زیبـایـیِ جـاویـدِ دو دنیـــایِ منـی
شده تقدیــرِ من انگــار ، به دل داشتنـت
ساناز زبرشاهی