با پای خود در دام گیسوی تو افتادم

با پای خود در دام گیسوی تو افتادم
گفتی که از سنگی ولی دیدی که دل دادم!

با تیر مژگان و کمانِ چشمِ بی‌رحمت
با تیغ سودای خودت دادی تو بر بادم

با هر چه می گویی دگرگون میکنی دل را
من با غمت غمگین و با خوشحالی ات شادم

مانند آن شیری که بیند صِید سرگشته
آهوی چشمت می رود کی دیگر از یادم؟

در مورد تقدیرمان شکی اگر داری...
من بیستونی می کَنم گویی که فرهادم!

در حصر دوری سر به هر دیوار می کوبم
با گوشه چشمی کن مرا از بند آزادم!

انگیزه ی دیدار تو شوقی به من بخشید
بودم کویری خشک و از ذوق تو آبادم!

آری به چنگ آورده ای قلب معین اما
خوشحالم افتادم به دام عشقِ صیادم!

محمد معین محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد