با پای خود در دام گیسوی تو افتادم
گفتی که از سنگی ولی دیدی که دل دادم!
با تیر مژگان و کمانِ چشمِ بیرحمت
با تیغ سودای خودت دادی تو بر بادم
با هر چه می گویی دگرگون میکنی دل را
من با غمت غمگین و با خوشحالی ات شادم
مانند آن شیری که بیند صِید سرگشته
آهوی چشمت می رود کی دیگر از یادم؟
در مورد تقدیرمان شکی اگر داری...
من بیستونی می کَنم گویی که فرهادم!
در حصر دوری سر به هر دیوار می کوبم
با گوشه چشمی کن مرا از بند آزادم!
انگیزه ی دیدار تو شوقی به من بخشید
بودم کویری خشک و از ذوق تو آبادم!
آری به چنگ آورده ای قلب معین اما
خوشحالم افتادم به دام عشقِ صیادم!
محمد معین محمدی
جانا کجا یا تا به کی دل را به یغما می بری
با ناز و غمزه هر دمی زینجا به آنجا می بری
مهروی بی مانند من ای شاهد زیبای من
با مِهر خود گویی مرا بر ملک سودا می بری
ای عامل شیرین شور، در هر ردیف واژه ها
با دیدنت شعری بر این، شاعِرِ شیدا میبری
زهری به تلخی فراق جامی پر از شور شراب
پنهان بُود در چشم تو ای آنکه دل را میبری
ماه نگاه و کام ناب، بر شام دیده، ماهتاب
بردی ولیکن جان دل، جانم چه زیبا می بری
محمدمعین محمدی