چنان شجاع و ساکتی
که فراموشم شد
جهان، پیش از لبخندت، تاریکتر بود.
تو رنج را
نه در زخم،
که در انکارِ زخم پنهان کردهای؛
چنان دقیق،
که حتی درد
دیگر خودش را نمیشناسد.
تو آن لحظهای هستی
که پیش از گریستن،
تمامِ هستی
نفسش را نگه میدارد.
نه از ترس،
بلکه از حرمتِ سکوتی که در توست.
سکوت تو
نه بیصداییست،
بل غوغاییست که
از فرطِ عمق،
به سطح نمیآید.
ای تجسمِ تناقض،
ای پیکرِ بینقابِ فروپاشیِ نجیب،
ای آنکه گریه را
از حافظهاش حذف کرده،
اما هنوز،
چشمهایش خیساند…
بیدلیل،
یا شاید،
با هزار دلیلِ بینام.
تو را نمیتوان فهمید،
میتوان فقط حس کرد
مثل صدای سقوطِ برگ
بر دلِ درختی که هنوز ایستاده است
اما دیگر بهار را باور ندارد.
زهره ارشد