کاشها را کاشتم، اما نهالش خشک شد
قامت سبز امید و خردسالش خشک شد
دستهایی را که روزی گرم بود از شوق عشق
بیتماس و بینشانی، بیوصالش خشک شد
آرزوهایی که یکیک داشت رنگ سبز و نور
در دل سرمای غم، با انحلالش خشک شد
عطر لبخندش که میپیچید در جانم چو باد
رفت و در اندوه سرد ماه و سالش خشک شد
باد میآمد ز سمتِ خاطراتِ نیمهجان
بوسه زد بر باغ دل، شاخ و نهالش خشک شد
شعلهای خاموش در فانوس تاریک دلم
تا به خود جنبید در شب، از زوالش خشک شد
بسکه دل بستم به رویاهای دور و نیمهراه
هر چه لب تر کردم از شوق وصالش خشک شد
خاک لبریز از عطش، باران نمیبارد دگر
ابر چشمم شکفت و با ملالش خشک شد
نقشبندی از خیال افتاده در دیوار شب
رنگها را باد برد و نقش و بالش خشک شد
مهرداد خردمند